✿ آقا...
سلام آقا..
سلام آقا
می دانم که مرا یادتان هست.
آخرین بار که به پابوسیتان آمدم از شما حواله ی زیارت کسی را خواستم که دلم برایش عجیب تنگ بود...
اشک هایم را تا به حال آنطور سوزناک ندیده بودم ، زیر ایوان طلایتان ، میان خیل عظیم زائرانتان نمی دانم که چه شد بی خجالت اشک ریختم و اشک ریختم...
شنیده بودم هرکس که کربلا میرود از حرم شما راهی می شود...
من که خوب التماس کرده بودم ، اما سفری مهیا نشد ، چرا که کمی غافل بودم...
غافل بودم و کمی حواسم پرت نسبت به آن زمان که از خدا خواسته بودم قبل از سفر کربلا مرا به معبری برساند که آن جا همه به عشق شهید کربلا ، پر کشیدند و رفتند ...
خواسته بودم که مرا راهی سفری کند که نشان دهد مرا کربلایی شدن یعنی چه ...
هرچند که فهمیدن این چیزها از من برنیامد اما من به مقصود دلم رسیدم ، راهی راهیان نوری شدم که کم نداشت عجایبی بی نظیر را ...
من فقط خواستم بگویم اینبار دیگر به عشق شما و به عشق گرفتن برات کربلایم می آیم؛ چرا که دیگر اینبار همه چیز آمادست...
راستی!!
این دل کمی که دور میشود از شما و مرام شما ، کمی که احساس می کند برای خود می تواند مستقل عمل کند ، کمی که فکر می کند برای خودش چه عقل کلی شده است ، خراب می کند همه ی دار و ندارش را و به باد میدهد سرمایه ی انباشته شده را ...
آقا این بار برای شفای دلم برای شفای عقیده هایم برای شفای روح و روان و رفتارم به پابوسیتان می آیم...
آقا شما را به خاطر مادرتان مرا شفا یافته راهی دیارم کنید ...
همیشه از حرمت، بوی سیب می آید
صدای بال ملائک، عجیب
می آید...
سلام! ضامن آهو، دلِ شکستهِ ی من
به پابوسی نگاهت، غریب می آید...
طلای گنبد تو، وعده گاه کفترهاست
کبوتر دل من، بی شکیب می آید...
برات گشته به قلبم مُراد خواهی داد
چرا که ناله «امّن یُجیب» می آید...
عکس نوشت:
هویزه یادش بخیر...