دلم که شهادت می خواهد!
اما اگر دنیایم امانی به تعقلی عملی دهد...
اگـــر اگرهای زندگیم رخصت دهد...
اگر این نفس وامانده مجالی به بی قراری های فطریم دهد...
آن وقت من که نه ، شهادت خودش به استقبالم خواهد آمد.
دلم که شهادت می خواهد!
اما اگر دنیایم امانی به تعقلی عملی دهد...
اگـــر اگرهای زندگیم رخصت دهد...
اگر این نفس وامانده مجالی به بی قراری های فطریم دهد...
آن وقت من که نه ، شهادت خودش به استقبالم خواهد آمد.
باور کنند یا نه
من ، تو را از عمق جان باور دارم!!!
دوباره در ابتدای راه...
از این نقطه ی آغاز...
نگاهم را به مرامت دوخته ام!
تویی که از بهشت خدا
هوای زمین را داری
سلام!
سلام بر تو ای ابراهیم
صدایم را داری؟
دوباره آمده ام تا مثل همیشه چون کوه پشت سرم باشی
ای صلابتت زبان زد همه ی گوهر شناسان قرن زندگیم!
ای ابراهیم!
آنقدر می خواهم به هوای تو سر به هوا شوم
که چون تویی بپرم تا هوای خدا
ای ابراهیم
هوایم را داری؟
سلام بر تو ای شهید زنده ی قرن!
فکه ♥ کانال کمیل ♥ اسفند ماه سال 1392 ♥ اردوی راهیان نور دانشجویی
نه دیده بودمت و نه در هوای بودنت عطرت را چشیده!
من تو را هر بار درون قابی بر روی دیوار خانه مادربزرگ نظاره می کردم و تو هر بار لبخندی به لب داشتی که من دوستش داشتم.
گوشه ی دلت که گیر کند به سیم خاردارهای این دنیا...
یا زخمی می شوی...
یا می سوزی و آتش می گیری...
سخت است زندگی با جگرپاره شده...
سختِ سختِ سخت است...
حتی اگر نمی شنیدی که اینجا شلمچه است ، دلت به وسعت عصر عاشورا می گرفت...
همین که اولین نفس را در هوای پاکش می کشیدی ، نسیمی آشنا به مشامت می رسید...
آری شلمچه عجیب بوی کربلا می داد...
شنیده بودم که شلمچه بوی چادر خاکی زهرا می دهد...
شنیده بودم ، اما شنیدن کی بود مانند دیدن ، مانند چشیدن ...
مثل دریا می ماند ، دریا از دور هم زیباست
اما کجا یکسان است حال آن کسی که دریا را از دور می نگرد با آنکه جلوتر می رود و با دستانش حس میکند خنکای آب روانش را...
آنجا هرکسی به وضوح حس می کرد ، به وضوح می دید که مادری هر شب آنجا مادری می کند
عطر فاطمه عجیب پیچیده بود ،مهر مادری عجیب دل ها را آرام می کرد ، سکوتش عجیب بود...
هوایش عجیب بود ، نسیمش عجیب بود ، خاکش عجیب بود.. و غروبش از همه چیز عجیب تر...
غروب شلمچه عجیب دل را به بازی می گرفت ، حرف ها داشت برای گفتن ، کافی بود که دل به آسمانش دهی
کافی بود سر به سجده بگذاری ، کافی بود تنها به خاک های گرفته در مشتت نگاهی کنی ، دیگر باران بود و چشمان تو ، می بارید ...
اصلا بارش بارانش عجیب بود ، عجیب ...
اصلا بارش بارانش عجیب بود ، عجیب ...
می گفت : در شملچه شاهپر شهادت خشکاندهاند که اگر بادی برخیزد،
صدای بال فرشتگان را میشنوی که برای تبرک از این خاک صف کشیدهاند...
آری
صدای بال ملائکه را می شنیدی و حس می کردی که چگونه عطر آسمان کربلا را برایت به
سوغات آورده اند...
شاید تبادلی عجیب از فضای عطرآگین کربلا با جبهه ها ...
ســفــر ، نـــــور ، آســمــان ...
عـــشــق ، دل ، بــــــاران ...
کوله باری از دلتنگی...
راهی کربلای ایران ...
سلام ای رویای ناتمام ...
سلام ای محل عروج ستارگان ...
این دل را پذیرا می شوید یاران ...؟!
قصد آمدن کردم برای بی واسطه آدم شدن...
شنیده ام که خریدار دل های بی قرارید...
اگر به شمارم آرید ، اگر نگاهم کنید ...
دنیایم بهشتــــی می شود تماشایی ...
ای زندگان زنده تر از زنده های این دنیا...
هوایم را دارید؟
من قصد سفر کرده ام ...
و تشنه ی یافتن یک نشان ...
نشانه ای برایم می فرستید یاران ؟!...
پ.ن : فردا روز موعود است
چند روزی خداحافظ ای دنیا...
بسم رب الشهدا و الصدیقین
دیدار بهشت این دنیا حتما تماشاییست...
بهشت میخواندمش و چشم هایی با حیرت مرا نشانه میگرفتند که حرفایت اصلا برایمان قابل هضم نیست ، اصلا یعنی چه ، بهشت و سرزمینی از خاک؟! چه شباهتیست بین این ها؟؟؟
می ماندم چه بگویم ، انگار سکوت زیباتر بود ، عقیده هایی که جز خاک و سختی برای بهشت دنیایم ، تفسیر دیگری نداشتند ، همان بهتر که به سکوت دعوت میشدند و بحث به سویی دیگر منحرف.
مدت ها ی زیاد " واقعیت 7 سال " که این دل هر سال بی قرار تر از سال قبل ، بوی اسفند که به مشامش میرسید غم میگرفت وجودش را ، غمی شبیه غم های عصر جمعه ، عجیب دلگیر...
دل شور میزد و غم میگرفت روزگارم را و کاروان نور میرفت و دل نیز میرفت تا کاروان بازگردد و بازگوید خاطراتش را...
اما گویی اینبار اجابت شدست گریه های فراق و امضا شدست دعوتنامه ام به سرزمین نور.
نرفته می گویم ، حس میکنم قلبم در فکه جا مانده است... این دل مدت هاست به آنجا سفر کرده است ، برنگشته ، گم شده ، هر بار که خواست برگردد جسمم از خجالتش درآمده و جایی برای او باقی نگذاشته است... اینبار قسمت شده تا این جسم خاکی را به دنبال دل راهی کنم ، راهی کنم و بگذارم کمی گم شود در دنیای بی دنیایی ، آنجا که دیگر از همه چیز دل میبری و دل میبندی به دل هایی که دل بریدند و دل بستند به خالقی بس بزرگ...
و من چه میدانم که بزرگ چیست؟
درک میخواهد و فهم و تازگی ها فهمیده ام که دنیا عجیب کوچک و عجیب بزرگ است...
بگذریم ...
دلم نمی آید که نگویم چه شد که شد این سفر مهیا شود!
دوستی با شهید دوباره جواب داد و من عجیب بی راهه میرفتم این سال ها...
عجیب بیراهه میرویم ، کافیست دل بدهیم به راه و رسم و مرامشان و اینبار او خود مهیا کرداین سفر را ، سلام بر او باد...
و سلام بر سید شهیدان ، آقایی که تمام این عشق ها از سمت و سوی اوست...
اوست که مجنون کرد یاران را بدین راه اینچنین...
و حال نزدیک تر میشود زمان موعود و تندتر میزند قلبم از برای لحظه ی دیدار...
پ.ن : راستی امشب عجیب این دل بارانی شد ؛
گمنام شصت و یکمان هم آمد ...
خوش برگشتی بهروز جان ... مادرت عجیب صبوری کرد ...
بنویسم یا نه...؟!
هرچه بگویم کم است...
اما از انصاف نیز جداست!
اگر نگویم که چه کرده ای...
دنیایم همین را بس
که میخوانمت و جوابم میدهی...
دنیایم همین را بس
که تو هستی در عین نبودنت
اما اشتباه از من است
این تویی که هستی و من
در نبود خود به بودن ها دچار گشته ام...
دستم را بگیر ای آسمانی ، ای عشق!!!
که دستت در دستان خدا بوده و هست...
سلام بر تو باد هر لحظه ، هر روز ، ای شهید...
تو ، همان که مخاطب خاص برای من...
میخواهم برایت بنویسم
اما نمی توانم
هی کلمات را بالا و پایین میکنم
خیره شده ام به نوشته ها
به دلم نمی نشیند
حیف است با این قلم ناشی به وصف تو بنشینم
کاش قلمم قدرت داشت تا بگویم از مردانگیت
از پهلوانیت در روزگاران قدیم
و از مرام و مهربانیت در این روزگار
دوست و برادر شهیدم ابـــــــراهیم
سلام...
سلام بر تو که نازدانه ی خدا هستی...
چرا که خدا هوادار توست
چرا که هرکس تو را میخواند تو فورا جوابش میدهی
و چه بسیار خواهش ها و خواسته هایی که فقط با رو انداختن به تو ای عزیز برای من سهل و آسان شد...
ابراهیم!
ای بنده ی خاص خدا!
شرمسارم از روی ماهت
شرمسارم از عمر تباه کرده ام
شرمسارم که تو رفته ای و من با بی حوصلگی روزگار میگذرانم
و مدام غر میزنم به روزگار و تلخ میکنم زندگی را برای همراهانم
کاش از رفیقم که تو باشی کمی اخلاق بیاموزم
کاش دستم را بگیری و از اینجا به بعد زندگی بزرگم کنی
ابراهیم!
راز گمنامیت در چیست که اینچنین در اوج گمنامی می درخشی و در قلب های دوستانت عشقی آتشین برپا میکنی؟!
ابراهیم!
نزد پروردگار دعایم کن
ابراهیم !
حال و روز دنیایم خوش نیست
بدجور زمین گیر شده ام
نه!!!
اصلا تقاضای آسمانی شدن ندارم...!
اما میخواهم مثل گذشته دستم را بگیری و روی همین زمین از این میدان مین عبورم دهی
اما رهایم نکن...!!!
دستم را بگیر تا من خود پرواز بیاموزم
اما برای اوج گیری ام به آسمان یا تند شدن قدم هایم بر زمین نیازمند یک سفرم
یک سفر
از جنس صفا و عشق روحانی
ابراهیم تو خود میدانی مقصود دلم را
پس مثل گذشته باز به تو پناه آورده ام که تو خود واسطه ای بین من و خدایم هستی
برادرم ابراهیم....
سلام مرا به ارباب برسان
چقدر دلم هوای محرم دارد...
دلنوشت: والله که شهر بی تو مرا حبس میشود آوارگـــی کــوه و بـیابانم آرزوســـــت...