حتی اگر نمی شنیدی که اینجا شلمچه است ، دلت به وسعت عصر عاشورا می گرفت...
همین که اولین نفس را در هوای پاکش می کشیدی ، نسیمی آشنا به مشامت می رسید...
آری شلمچه عجیب بوی کربلا می داد...
شنیده بودم که شلمچه بوی چادر خاکی زهرا می دهد...
شنیده بودم ، اما شنیدن کی بود مانند دیدن ، مانند چشیدن ...
مثل دریا می ماند ، دریا از دور هم زیباست
اما کجا یکسان است حال آن کسی که دریا را از دور می نگرد با آنکه جلوتر می رود و با دستانش حس میکند خنکای آب روانش را...
آنجا هرکسی به وضوح حس می کرد ، به وضوح می دید که مادری هر شب آنجا مادری می کند
عطر فاطمه عجیب پیچیده بود ،مهر مادری عجیب دل ها را آرام می کرد ، سکوتش عجیب بود...
هوایش عجیب بود ، نسیمش عجیب بود ، خاکش عجیب بود.. و غروبش از همه چیز عجیب تر...
غروب شلمچه عجیب دل را به بازی می گرفت ، حرف ها داشت برای گفتن ، کافی بود که دل به آسمانش دهی
کافی بود سر به سجده بگذاری ، کافی بود تنها به خاک های گرفته در مشتت نگاهی کنی ، دیگر باران بود و چشمان تو ، می بارید ...
اصلا بارش بارانش عجیب بود ، عجیب ...
اصلا بارش بارانش عجیب بود ، عجیب ...
می گفت : در شملچه شاهپر شهادت خشکاندهاند که اگر بادی برخیزد،
صدای بال فرشتگان را میشنوی که برای تبرک از این خاک صف کشیدهاند...
آری
صدای بال ملائکه را می شنیدی و حس می کردی که چگونه عطر آسمان کربلا را برایت به
سوغات آورده اند...
شاید تبادلی عجیب از فضای عطرآگین کربلا با جبهه ها ...