بسم رب الشهدا و الصدیقین
دیدار بهشت این دنیا حتما تماشاییست...
بهشت میخواندمش و چشم هایی با حیرت
مرا نشانه میگرفتند که حرفایت اصلا برایمان قابل هضم نیست ، اصلا یعنی چه ، بهشت و
سرزمینی از خاک؟! چه شباهتیست بین این ها؟؟؟
می ماندم چه بگویم ، انگار سکوت
زیباتر بود ، عقیده هایی که جز خاک و سختی برای بهشت دنیایم ، تفسیر دیگری نداشتند
، همان بهتر که به سکوت دعوت میشدند و بحث به سویی دیگر منحرف.
مدت ها ی زیاد " واقعیت 7 سال " که این دل هر سال بی قرار تر از سال
قبل ، بوی اسفند که به مشامش میرسید غم میگرفت وجودش را ، غمی شبیه غم های عصر
جمعه ، عجیب دلگیر...
دل شور میزد و غم میگرفت روزگارم را و
کاروان نور میرفت و دل نیز میرفت تا کاروان بازگردد و بازگوید خاطراتش را...
اما گویی اینبار اجابت شدست گریه های
فراق و امضا شدست دعوتنامه ام به سرزمین نور.
نرفته می گویم ، حس میکنم قلبم در
فکه جا مانده است... این دل مدت هاست به
آنجا سفر کرده است ، برنگشته ، گم شده ، هر بار که خواست برگردد جسمم از خجالتش
درآمده و جایی برای او باقی نگذاشته است... اینبار قسمت شده تا این جسم خاکی را به
دنبال دل راهی کنم ، راهی کنم و بگذارم کمی گم شود در دنیای بی دنیایی ، آنجا که
دیگر از همه چیز دل میبری و دل میبندی به دل هایی که دل بریدند و دل بستند به خالقی
بس بزرگ...
و من چه میدانم که بزرگ چیست؟
درک میخواهد و فهم و تازگی ها فهمیده
ام که دنیا عجیب کوچک و عجیب بزرگ است...
بگذریم ...
دلم نمی آید که نگویم چه شد که شد
این سفر مهیا شود!
دوستی با شهید دوباره جواب داد و من
عجیب بی راهه میرفتم این سال ها...
عجیب بیراهه میرویم ، کافیست دل
بدهیم به راه و رسم و مرامشان و اینبار او خود مهیا کرداین سفر را ، سلام بر او باد...
و سلام بر سید شهیدان ، آقایی که
تمام این عشق ها از سمت و سوی اوست...
اوست که مجنون کرد یاران را بدین راه
اینچنین...
و حال نزدیک تر میشود زمان موعود و
تندتر میزند قلبم از برای لحظه ی دیدار...
پ.ن : راستی امشب عجیب این دل بارانی شد ؛
گمنام شصت و یکمان هم آمد ...
خوش برگشتی بهروز جان ... مادرت عجیب صبوری کرد ...