دلم که شهادت می خواهد!
اما اگر دنیایم امانی به تعقلی عملی دهد...
اگـــر اگرهای زندگیم رخصت دهد...
اگر این نفس وامانده مجالی به بی قراری های فطریم دهد...
آن وقت من که نه ، شهادت خودش به استقبالم خواهد آمد.
دلم که شهادت می خواهد!
اما اگر دنیایم امانی به تعقلی عملی دهد...
اگـــر اگرهای زندگیم رخصت دهد...
اگر این نفس وامانده مجالی به بی قراری های فطریم دهد...
آن وقت من که نه ، شهادت خودش به استقبالم خواهد آمد.
باور کنند یا نه
من ، تو را از عمق جان باور دارم!!!
دوباره در ابتدای راه...
از این نقطه ی آغاز...
نگاهم را به مرامت دوخته ام!
تویی که از بهشت خدا
هوای زمین را داری
سلام!
سلام بر تو ای ابراهیم
صدایم را داری؟
دوباره آمده ام تا مثل همیشه چون کوه پشت سرم باشی
ای صلابتت زبان زد همه ی گوهر شناسان قرن زندگیم!
ای ابراهیم!
آنقدر می خواهم به هوای تو سر به هوا شوم
که چون تویی بپرم تا هوای خدا
ای ابراهیم
هوایم را داری؟
سلام بر تو ای شهید زنده ی قرن!
فکه ♥ کانال کمیل ♥ اسفند ماه سال 1392 ♥ اردوی راهیان نور دانشجویی
حسین فریاد می زند: "هل من ناصر ینصرنی؟"
و من درحالی که نمازم قضا شده است می گویم:
لبیک یاحسین! لبیک...
حسین نگاه می کند لبخندی می زند و به سمت دشمن تاخت می کند...
و من باز می گویم:
لبیک یاحسین!لبیک...
حسین شمشیر می خورد من سر مادرم داد می زنم و می گویم:
لبیک یا حسین!لبیک...
حسین سنگ می خورد، من در مجلس غیبت می گویم:
لبیک یا حسین! لبیک...
حسین از اسب به زمین می افتد عرش به لرزه در می آید و من در پس نگاه های
حرامم فریاد میزنم
لبیک یا حسین ! لبیک...
حسین رمق ندارد باز فریاد میزند: هل من ناصر ینصرنی؟
من محتاطانه دروغ میگویم و باز فریاد می زنم:
لبیک یا حسین لبیک...
حسین سینه اش سنگین شده است، کسی روی سینه است، حسین به من نگاه
می کند می گوید: تنهایم یاریم کن...
من گناه می کنم و باز فریاد می زنم: لبیک...
خورشید غروب کرده است...
من لبخندی می زنم و می گویم:
اللهم عجل لولیک الفرج...
به چشمان مهدی خیره می شوم و می گویم:
"دوستت دارم تنهایت نمی گذارم..."
مهدی به محراب می رود و برای گناهان من طلب مغفرت می کند...
مهدی تنهاست...حسین تنهاست...
من این را میدانم اما ...
وای برمن که باز هم غفلت میکنم
پاسبان حرم دل شده ام شب همه شب تا در این پرده جز اندیشه ی او نگذارم
♥مدتی گم بودم در انتظار رخصت بیداری...
♥ خدای مهربان منت نهاد و پس از دشواری ها و عسر ها نعمت اذن سفر را به من داد
♥ سفری شگفت که من یقین دارم حکمت هایی در آن بود ، که با عقل من که نه ولی با قدرت او سازگار است...
نه دیده بودمت و نه در هوای بودنت عطرت را چشیده!
من تو را هر بار درون قابی بر روی دیوار خانه مادربزرگ نظاره می کردم و تو هر بار لبخندی به لب داشتی که من دوستش داشتم.
گوشه ی دلت که گیر کند به سیم خاردارهای این دنیا...
یا زخمی می شوی...
یا می سوزی و آتش می گیری...
سخت است زندگی با جگرپاره شده...
سختِ سختِ سخت است...
مبـــــــارک اســــــــــت بــــــــانــــــــــو...
امـــــــــــــــا ، این دلهره برای چــــیــــــــــــــســـت ؟!
خـــــــدا بــــــــــزرگـــــــــــــ اســـــت بــــــــانــــــــــو ...
آرام بــــاش...
شش ماه کنار توست ، در آغوشــــــت ! ، آرام بــــــاش...
به خنده هایش نـــــگاه کـــــن... نــــمــــی دانـــــم چـــــه می بـــیـــنـــد در رویــــای کــــودکـــــانه ی خـــــویش...
شایـــــد خواب شــــــــــــش ماه دیــــگر را...
خواب دستــــان بابا را...
خواب آغــــــوش زهـــــرا را ...
آرام بـــــــــــــــاش بــــــــانــــــــــو ، آرام باش...
حتی اگر نمی شنیدی که اینجا شلمچه است ، دلت به وسعت عصر عاشورا می گرفت...
همین که اولین نفس را در هوای پاکش می کشیدی ، نسیمی آشنا به مشامت می رسید...
آری شلمچه عجیب بوی کربلا می داد...
شنیده بودم که شلمچه بوی چادر خاکی زهرا می دهد...
شنیده بودم ، اما شنیدن کی بود مانند دیدن ، مانند چشیدن ...
مثل دریا می ماند ، دریا از دور هم زیباست
اما کجا یکسان است حال آن کسی که دریا را از دور می نگرد با آنکه جلوتر می رود و با دستانش حس میکند خنکای آب روانش را...
آنجا هرکسی به وضوح حس می کرد ، به وضوح می دید که مادری هر شب آنجا مادری می کند
عطر فاطمه عجیب پیچیده بود ،مهر مادری عجیب دل ها را آرام می کرد ، سکوتش عجیب بود...
هوایش عجیب بود ، نسیمش عجیب بود ، خاکش عجیب بود.. و غروبش از همه چیز عجیب تر...
غروب شلمچه عجیب دل را به بازی می گرفت ، حرف ها داشت برای گفتن ، کافی بود که دل به آسمانش دهی
کافی بود سر به سجده بگذاری ، کافی بود تنها به خاک های گرفته در مشتت نگاهی کنی ، دیگر باران بود و چشمان تو ، می بارید ...
اصلا بارش بارانش عجیب بود ، عجیب ...
اصلا بارش بارانش عجیب بود ، عجیب ...
می گفت : در شملچه شاهپر شهادت خشکاندهاند که اگر بادی برخیزد،
صدای بال فرشتگان را میشنوی که برای تبرک از این خاک صف کشیدهاند...
آری
صدای بال ملائکه را می شنیدی و حس می کردی که چگونه عطر آسمان کربلا را برایت به
سوغات آورده اند...
شاید تبادلی عجیب از فضای عطرآگین کربلا با جبهه ها ...